کمپوت


داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش

بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری

بگو...

 

 

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم

اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

 

 

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

 

 با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
طلسم

چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین

خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.

تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.

.

.

.

ادامه در ادامه مطلب


ادامه مــطلب
+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
تشییع

کرمانشاه بودیم. طلبه‌هاي جوان آمده بودند براي بازدید از جبهه. 30-20 نفري بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟»

عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»

دیدم بد هم نمي‌گويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی»

دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»

یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!

در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.

این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!


در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»


رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!»

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!

ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
دشمن!!!


اكثر عمليات ها به خاطر مسائل مختلفي در اسفندماه انجام مي شد.منطقه جنوب هم گاهي شب هاي بسيار سردي
 
داشت.يه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد.و با صداي بلند گفت :
 
كي خسته است؟ گفتيم دشمن.

 

 

صدا زد :كي ناراضيه؟بلند گفتيم دشمن

 

دوباره با صداي بلند صدا زد: كي سردشه؟ما هم با صداي بلند گفتيم دشمن

بعدش فرماندمون گفت : خدا خيرتون بده حالا كه سردتون نيست مي خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسيده!!!

 

 

خاطره از شهید حسن اللهیاری

به نقل از فرزند برومندشان قاسم اللهیاری

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
آپاراتی

آپاراتي مزدوران عراقي 

شوخی جا و مکان نداشت. مشغول آموزش شيميايي (ش.م.ر) بوديم. طرز استفاده از ماسك‌هاي محافظ را توضيح

مي‌دادند كه دوست بسيجي ما گفت: «برادر فلاح! براي تعويض و اضافه كردن فيلتر چه‌كار كنيم؟»

يكي از بچه‌هاي حاضر جواب، بهش گفت: «هيچ مي‌بري يه خورده اونطرف خاكريز، يه تعويض روغني هست كه

تابلو زده:‌ آپاراتي مزدوران عراقي»

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
ترس

ترس در شب عمليات

به نسبتي كه نيروها در منطقه‌ عملياتي سابقه‌ حضور بيشتري داشتند، نيروي تازه ‌وارد و به اصطلاح صفركيلومتر را نصيحت مي‌كردند و دلداري مي‌دادند و اگر نياز به تهور و بي‌باكي بود، طبيعتاً دست به تشجيعشان مي‌زدند. البته با اشاره و كنايه و لطيفه. 

شب قبل از عمليات، وقتي براي حركت آماده مي‌شديم، يكي از برادران بسيجي جواني را پيدا كرده بود و داشت او را توجيه مي‌كرد:
«هيچ نترسي‌ها! ببين هر اتفاقي بيفتد، از اين سه حالت خارج نيست: 
اگر شهيد بشوي مستقيم پيش خدا مي‌روي، 
اگر اسير بشوي به زيارت امام حسين(ع) مي‌روي، و ديگر اين‌قدر در محرم و عاشورا مجبور نيستي به سينه‌ات بزني، 
اگر هم زخمي بشوي ، كه نور علي نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست، ديگر چه مي‌خواهي؟»

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
فاضلاب


سرگرم غواصي بوديم.

يكي از بچه‌ها وسط آب شوخي اش گرفته بود.

يك نگاه كرد به صورت هامان، موها جرم گرفته، صورت‌ها گِلى ...
 

بعد با يك قيافه جدي گفت:

«بچه ها! يه وقت اين آب رو داده بودن آزمايشگاه، ببينند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ يه مدت جواب اومد كه: اين

فاضلابى كه داده بودين، پنج درصد آب داره...»


تا اينو گفت بچه‌ها ريختند، سرش را كردند زير آب.

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
بی سیم نیشابوری


روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از

بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟»

با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »

گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»

کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
تراکتور

نزديك عمليات بود و موهاي سرم بلند شده بود بايد كوتاهش مي‌كردم مانده بودم معطل توي آن برهوت كه سلماني از كجا

پيدا كنم. تا اينكه خبردار شدم كه يكي از پيرمردهاي گردان يك ماشين سلماني دارد و صلواتي مو‌ها را اصلاح مي‌كند.


رفتم سراغش ديدم كسي زير دستش نيست طمع كردم و جلدي با چرب زباني قربان صدقه اش رفتم و نشستم زير دستش.

اما كاش نمي‌نشستم. چشم تان روز بد نبيند با هر حركت ماشين بي اختيار از زور درد از جا مي‌پريدم.

.

.

.

ادامه در ادامه مطلب

ادامه مــطلب
+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
جشن پتو

تازه چشممان گرم شده بود كه يكي از بچه‌ها، از آن بچه‌هايي كه اصلاً اين حرف‌ها بهش نمي‌آيد، پتو را از روي صورتمان كنار زد و گفت‌:

بلند شيد، بلند شيد، مي‌خوايم دسته جمعي دعاي وقت خواب بخوانيم.

هرچي گفتيم:

« بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار براي يك شب ديگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداريم.»

اصرار مي‌كرد كه:

«فقط يك دقيقه، فقط يك دقيقه. همه به هر ترتيبي بود، يكي‌يكي بلند شدند و نشستند.»

شايد فكر مي‌كردند حالا مي‌خواهد سوره‌ي واقعه‌اي، تلفيقي و آدابي كه معمول بود بخواند و به جا بياورد، كه با يك قيافه‌ي عابدانه‌اي شروع كرد:

 

بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحيـ....م همه تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيه‌ي عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه كرد: ‌«همه با هم مي‌خوابيم» بعد پتو را كشيد سرش.

بچه‌ها هم كه حسابي كفري شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با يك جشن پتو حسابي از خجالتش در آمدند.

+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
مسئله مهم

 


بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27

محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم

صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو

به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟

.

.

.

ادامه در ادامه مطلب

 

 

 


ادامه مــطلب
+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
اسم؟


عباس

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!


+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
سفره خاکی

 

 

سفره خاکی

 در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین ناهار را آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا را گرفتیم و آوردیم. در

فاصله ماشین تا سنگر خمپاره زدند. سطل غذا را گذاشتیم روی زمین و درازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل

برگشته و تمام برنج ها نقش خاک شده است. از همانجا با هم بچه ها را صدا زدیم و گفتیم: با عرض معذرت، امروز اینجا

سفره انداخته ایم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده و سرد نشده. همه از

سنگر آمدند بیرون. اول فکر می کردند شوخی می کنیم، نزدیکتر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی است!


+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |
حوری

 

 

تو حوری هستی؟

فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم. اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم.

پرستار یک دفعه وارد شد. من هم که فکر می کردم در بهشت هستم. گفتم: تو حوری هستی؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی

زیباست . گفت: بله من حوری هستم. من هم گفتم: اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی؟ پرستار عصبانی شد و

آمپول را محکم در دستم فرو کرد


+ نوشته شـــده در برچسب:,ساعــت تــوسط نسل سوخته |